دگر وجود ندارد لطيفه‌ئي ز دهانش

شاعر : خواجوي کرماني

ز هيچکس نشنيدم دقيقه‌ئي چوميانشدگر وجود ندارد لطيفه‌ئي ز دهانش
نمي‌رسد خرد دوربين بکنه بيانشچه آيتست جمالش که با کمال معاني
بخنده‌ي نمکين پسته کم بود چو دهانشاگر چه پسته دهان در جهان بسند وليکن
چنين که خون سيه مي‌رود ز تيغ زبانشچگونه شرح دهد خامه حال ريش درونم
ولي چه سود که سلطان چه غم بود ز شبانششبان تيره خيالست خوابم از غم هجران
چرا که بحر مودت نه ممکنست کرانشکجا سفينه‌ي صبرم ازين ميان بدر افتد
برون رود ز دل انديشه‌ي زمين و زمانشکسي که با تو زماني دمي برآورد از دل
که بوستان وجودم نماند آب روانشگمان مبر که روان نبود آب چشم من آندم
برآور از دل و در دم بسمان برسانشلطيفه‌ئيکه رود در بيان ناله‌ي خواجو